یادته؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- دوشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۳، ۰۲:۴۵ ق.ظ
- ۹۳/۰۷/۲۱
قصه رفاقت،قصه سنگ های کناره ساحله-یکی یکی اونارو جمع می کنی...بعدش یکی یکی پرتشون می کنی توی دریا..
اما بعضی وقتا سنگای قیمتی گیرت میاد که هیچ وقت نمیتونی پرتشون کنی و برای خودت همیشه نگهش میداری!!
شاید روزی دستهایم را به باد بسپارم
شاید زمای باز گلهای شمعدانی لبخند بزنند
شاید دیگر رنگی برای بودن نباشید
نمی دانم چرا دیگر رمقی برای ماهی های حوض نمانده
نمی دانم چرا دیگر گنجشکها روی دیوار همسایه نمی نشینند
نمی دانم چرا ثانیه ها منتظره حضور تو در خواب مانده اند
فقط می دانم بخاطره نبوده تو همه سکوت می کنند
امروز دوستم داشت میزد تو باطری موبایلش
گفتم:چیکار داری میکنی؟!؟
گفت: غذایpou رو دادم میزنم که عاروقه شو بزنه بخوابه...
ببین باکیاشدیم 75میلیون نفر:|:|
خوب است بدانیم
که گاهی آنچه می کشیم درد بی او بودن نیست
تاوان با او بودن است . ..
لایک...عالی بود..
اما چرا انقدر خسته و ناامید؟چرا مرگ؟