کما...
- دوشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۵۵ ب.ظ
- ۹۳/۰۳/۰۵
هرگاه خبر مرگم را شنیدی
در پی مزاری باش که بر سنگش نوشته :
ساده بودم ، باختم !
من که دل را به تو اصلا نسپردم چه کنم ؟
یک شب از دوری تو غصه نخوردم چه کنم ؟
جمعه ها آمد و رفت و ز غم دوری تو
دل به سر پنجه ی اشکم نفشردم چه کنم ؟
مهر تو داشتم و سر به هوا و غافل
لقمه از سفره ی بی مهر تو خوردم چه کنم ؟
لااقل کاش بیایی و بمیرم پایت
تو ز راه آمدی و باز نمردم چه کنم ؟
خانه ی آخرتم با عملم ویران ، گر
این همه توشه به همراه نبردم چه کنم ؟
جمعه ها را همه از بس که شمردم بی تو
بغض خود را وسط سینه فشردم بی تو
بسکه هر جمعه غروب آمد و دلگیرم کرد
دل به دریای غم و غصه سپردم بی تو
تا به اینجا که به درد تو نخوردم آقا
هیچ وقت از ته دل غصه نخوردم بی تو
چاره ای کن، گره افتاده به کار دل من
راهی از کار دلم پیش نبردم بی تو
سالها می شود از خویش سؤالی دارم
من اگر منتظرم از چه نمردم بی تو
با حساب دل خود هرچه نوشتم دیدم
من از این زندگیم سود نبردم بی تو
گذری کن به مزارم به خدا محتاجم
من اگر سر به دل خاک سپردم بی تو
به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع، ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه، خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند : نشد!
ای یار دوردست که دل میبری هنوز
چون آتش نهفته به خاکستری هنوز
هر چند خط کشیده بر آیینهات زمان
در چشمم از تمامی خوبان، سری هنوز
سودای دلنشین نخستین و آخرین!
عمرم گذشت و توام در سری هنوز
ای نازنین درخت نخستین گناه من!
از میوههای وسوسه بارآوری هنوز
آن سیبهای راه به پرهیز بسته را
در سایه سار زلف، تو میپروری هنوز
با جرعهای ز بوی تو از خویش میروم
آه ای شراب کهنه که در ساغری هنوز
ایــــن روزها هوای تــــو افتــــاده در سرم
هر سایه ای کـــه بگذرد از خلوتم...تویی
افتاده ای به جــــــان غـــــزل های آخرم
گاهی صــــدای روشنت از دور می وَزَد
گاهــی شبیه مـــــاه نشستــی برابرم
یا رو بـــه روی پنجـــــــره ام ایستاده ای
پاشیده عطـــــــر پیرهنت روی بستـــرم
گاهی میان چــــــادرِ گلـدارِ کودکی ت
باران گرفتــــه ای سرِ گلدانِ پـــرپــــرم
مثل "پری" در آینه ها حــرف می زنی
جز آه...هرچه گفته ای از یاد می برم
نزدیکِ صبـــــح، کُنـج اتاقـــم نشسته ای
لبخند می زنی و من از خواب می پرم...!
صدا میکنم " تــــــــــــو " را...
این " جان" که میگویی
جانم را میگیرد...!
موقعی که نیستی....
دمار از روزگارم در می آورد....
ﻣَـــﺮﺍ ﺣَـــﺒـﺲ ﮐـُــﻦ ﺩَﺭ ﺁﻏــــﻮﺷَﺖ
ﻣَﻦ ﺑَـــﺮﺍﯼ ﺣِــﺼﺎﺭِ ﺑـﺎزﻭﺍﻥِ ﺗـــﻮ
ﻣُﺠــﺮِﻡ ﺗَﺮﯾـــﻦ ﺯِﻧﺪﺍﻧـــﯽ ﺍﻡ
سلام دوست عـزیــز:خوبـی؟
مرسی که پیشم اومدی.
نظرلطفتونه وب شماهم قشنگه.
چه خوب می شد اگر صداقت آخرین حرف دل انسان بود
روزهایـــــی کـــــه تـــــو را میبینـــــم ،
نفســـــم میگیـــــرد ...!
و روزهایـــــی کـــــه نیستـــــی " دلـــــم "
" امـــــا تـــ♥ــو بـــــاش " ...
تحمـــــل اولـــــی آســـــان تـــــر اســـــت ............!
بعضی شبا این قرصا ی لعنتی هم آلزایمر می گیرن انگاری!
یادشون میره خواب آورن نه یاد آور....!
ﺟﺮﺍﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭﻛﻮﺷﻢ ﻣﻴﻜﻔﺘﻲ
ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺭﻱ ...
ﺣﺎﻟﺎ ﻛﻪ ﺭﻓﺘﻲ ﺷﺎﻫﺪﺍﺯﻛﺠﺎﺑﻴﺎﻭﺭﻡ....
که بهانه گریه کردنم..داشتن یک عروسک بود نه یک ادم....
اپم...داداش