بابا...
- سه شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۳، ۱۱:۴۷ ب.ظ
دخترک از میان جمعیتی که ساکت و بعضا بی تفاوت شاهد اجرای تعزیه اند رد میشود...
عروسک وقمقه اش را محکم زیر بغل میگیرد....
شمر با هیبتی خشن، همانطور که دور امام حسین (ع) می چرخد ونعره می زند
از گوشه چشم دخترک را می پاید... او با قدم های کوچکش از پله های تعزیه بالا می رود.
از مقابل شمر میگذرد. مقابل امام حسین(ع) می ایستد و به لب های سفید شده اش زل میزند...
قمقمه اش را مقابل او می گیرد. شمشیر از دست شمر می افتد... و رجز خوانی اش قطع میشود.
دخترک میگوید: " بخور،برای تو آوردم" و برمی گردد.
رو به روی شمر که حالا دیگر بر زمین زانو زده می ایستد.
مردمک های چشم دخترک زیر لایه ی براق اشک می لرزد.
توی چشم های شمر نگاه می کند و با بغض می گوید : " بابا ، دیگه دوستت ندارم."
صدای هق هق مردم فضا را پر می کند.
««السلام علیک یا اباعبدالله»»
- ۹۳/۰۸/۰۶